فرزنــــد ایـــــران

به وبلاگ شخصی محمد جواد محمدی خوش آمدید!

فرزنــــد ایـــــران

به وبلاگ شخصی محمد جواد محمدی خوش آمدید!

طنز : شرایط ازدواج!

سلام!

خوب هستید؟ خوش هستید؟ اینبار با یه پست اومدم که حال و هوای همتون رو عوض می کنه.اینبار با یه پست طنز اومدم.البته این طنزی که میذارم از اونجا که شخصیت خودم هم کلا جدی هست،طنز ادبی هست، و لحنش با طنز های درِ پیتی فرق داره! :دی!

این طنزی که در ادامه ی مطلب این پست خواهم گذاشت، طنزی هست از مرحوم "کیومرث صابری" یا "گل آقا"که خودش نوعی حقیقت رو بیان میکنه؛منکه شخصا از این طنز نتیجه گرفتم که گاهی اوقات انقدر سخت گیری میکنیم که چند وقت دیگه از سخت گیری های خودمون پشیمان میشیم.

حال شما این طنز رو حتما بخونید و در آخر هم بگید که چه نتیجه ای از این طنز گرفتید و متوجه چه نکاتی شدید ؟!



" راستی دوستان گل من رفتم تا بعد از امتحانات نوبت اول برگردم،بدرود تا درودی دیگر"




از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم زمین،‌درست و حسابی سفید شده بود. یقه پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان حسابم پاک پاک است.

  وارد خانه که شدم مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم که:

ـ ننه،‌ "سرمای پیرزن کش" اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم؛ ننه پیشدستی کرد و گفت:

ـ انگار این سرما، سرمای عزب کشه، نیس ننه؟

  در خانه ما غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت پس ننه بعد از چند سال بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال رفتم توی نخ دخترهای فامیل.

ـ ....زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟ .........راستی نکنه "ننه" کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد؟ از دخترهای فامیل آبی گرم نشد. باز در عالم خیال زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم:

ـ"......سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دکتر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر....؟

  اگر مادرم وارد اطاق نمی شد. خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم. ولی ورود او رشته افکارم را پاره کرد. همانطور که دستش را روی چراغ گرم می کرد گفت:

ـ ببینم زینت چطوره، هان؟ دختر آقا بالاخان؟!

می گویند دل به دل راه دارد، ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

ـ پس از قرار "ننه" فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم....

گفتم ببین ننه تا حالا من هیچی نگفتم،‌ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالا غیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟

گفت:

ـ هچل کجا بود ننه....یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام دخترهای محله رو نمی شناسم؟دختر آقا بالاخان جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش خیال می کنم دستهاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

ـ من حرفی ندارم، ولی بابش چی؟ اقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من میده؟

ـ‌چرا نده ننه؟ ...دختر آقا بالاخان دیگه، دختر اتول خان رشتی که نیست!

ـ ولی هر چی باشه، "آقا بالاخان" هم کم کسی نیست. "آقا" نیست که هست، "بالا" نیست که هست. "خان" نیست که هست. پول نداره که داره....پس می خواستی چی باشه؟

ـ حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من .......برم؟

ـ آره ....برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!!

ـ برم ناهار حاضر کنم؟

ـ آره پس میخواستی چکار کنی؟

ـ می خواستم برم خونه آقا بالاخان با زنش زرین خانوم صحبت بکنم!

ـ به همین زودی؟

ـ به همین زودی که نه....عصری می خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب باشه!

ـ مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم تا درباره همسر آینده ام فکر بکنم........راستش سرما لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من سردی تخت را بیشتر حس می کردم.......انگار همان "سرمای عزب کش" بود که ننه می گفت:

 

ننه از خانه آقابالاخان که برگشت حسابی شب شده بود، ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.

ـ ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

ـ نگفتم آقابالاخان کم کسی نیست؟ ....خوب چی گفت؟ در حالیکه صدایش می لرزید جواب داد:

ـ خودش که نبود، با زنش حرف زدم ....دخترش هم بود.

ـ مخالفت کرد؟

ـ مخالفت که نمیشه گفت...ولی گفتند دوماد! باهاس رفیقاشو عوض کنه. به سر و وضعش بیشتر برسه، شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

ـ دیگه چی گفتند

ـ پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم انشاالله بعداً میخره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره ایشالله خونه هم بعد می خره!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه هم گفتند تحصیلاتش خوبه، ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

ـ دیگه چی؟

ـ دیگه اینکه دخترم کار خونه بلد نیس، باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

ـ دیگه چی

ـ دیگه اینکه گفتند علاوه بر این اجازه بدین فکر هامونو بکنیم با پدرش هم حرف بزنیم، سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.........

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به "بیعاری" با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت اقلاً آرزوی  "شب زنده داری" به دلم نمانده باشد.

 

تا سه ماه خبری نشد....روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم، مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم زن مرتضی خان همسایه بغلی سپرد که رأس مدت با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

 

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن اقابالاخان پیغام فرستاده: "اگر داماد دوستانش را هم عوض نکرد عیبی ندارد، ولی بقییه شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت، باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:

"زن آقابالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید مانعی ندارد، ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد که:

"زن آقابالاخان گفته شبها هم اگر زود نیامد عیبی ندارد. ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند....ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!"

....زمان به سرعت می گذشت، هر پنج شش ماه یک دفعه نامه اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود:

...زن آقابالاخان خودش آمد خانه ما و گفت:

ـ "ماشین هم لازم نیست چون با این وضع شلوغ خیابانها آدم هر چی ماشین نداشته باشد راخت تر است!....ولی بقیه شرایط را باید داشته باشد!"

....زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقابالاخان می گفت خودمان خانه داریم نمی خواهد فکر آن باشد، ولی بقیه شرایط را حتماً باید داشته باشد.

....آقابالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

"از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت ولی بقیه مسائل مهم است!"

....."امروز خود زینت را توی کوچه دیدم، طفلکی خیلی لاغر شده....می گفت: با حقوق کمش می سازم، ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!...."

 

به درستی نمی دانم چند سال گذشت، ولی این را می دانم که دختر آقابالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن "ترشیده می گفتیم!"

  ولی جنوبی ها به آن می گویند "خونه مونده....و اگر دختر های این سن، واقع بین باشند دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!......

 

داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم....علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.....

....زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد تا اینکه یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا بحال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم نوشته بود:

"آقای برهان پور:

پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست چون در این مدت در کلاس خانه داری تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گلدوزی یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم، جواب، جواب، جواب، ....زینت"

 

فرداا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامه دو سطری من هم توی نامه ها بود، همان نامه که تویش نوشته بودم:

"سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه ای که فرستاده بودید زیارت شد، ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از "آقای برهان پور" که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرفها نیست، بنده هم که پدرش هستم ...و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید.                            قربانعلی برهان پور"

 





راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست.... و از همه اینها مهمتر اینکه پدر و مادرش هم "آقابالاخان" و "زرین خانوم" نبودند!


تگ ها : گل آقا,گردن شکسته,شرایط ازدواج,طنز ازدواج,کیومرث صابری,ازدواج,

نظرات 5 + ارسال نظر
مرادی شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام: محمد جان فکر کنم میتونی در دو و حتی بیشتر هم شرکت کنی اما برای اطلاع بهتر و بیشتر با امور تربیتی اداره تماس بگیر 2822346
در مورد پست داستانت چیزی پیدا نکردم

باشه حتما اینکارو میکنم
ممنون آقای مرادی!

علی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://meidea.blogfa.com

سلام داداش. خوبی؟
خوبه. خیلی خوبه. موسقی اگه حروم نباشه خیلیم خوبه. من خودم بلد نیستم چیزی بزنم ولی هر چی سنتی هست رو گوش کردم چندین بار!! البته الانم دنبال استاد خوب واسه سنتورم که یاد بگیرم....سنتورو دوس دارم.
ولی یه چیزی
من خودم هیچ وقت نتونستم با هیچ چی تنهایی رو دور کنم. بذار زمان بگذره و چیزای مختلفو امتحان کنی بعد قضاوت کن که میتونی با چی تنها نباشی.
***
راسی بهت نگفتم دارم میزنم(یعنی زن میسونم....حالا بعدا بت میگم....)
خیلییییییییییییییییییییی برام دعا کنننننن
شاددددددددد باشی دادا
راسی تو قزوینی بودی نه؟

سلام ممنونم داداش!!
آره باهات موافقم...منکه خودم ضد این ساسی مانکن و تتلو و این چرت و پرت خونا هستم!!!
فقط عشق است سنتی و کلاسیک و نیو ایج!
_________
میدونم داداش!!! اما چه کنم باید ساخت!
***
ااا واقعا؟
ایول داداش.... ایشالا مبارکـــ باشه!
حتما برات دعا میکنننننننننم داداش گلم...
آره قزوین بودم!

رعنا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ http://rana1376.blogfa.com

درود
واقعا عالی بود آقا محمد.ممنون
راستی قالب فوق العاده زیبایی داری بهت تبریک میگم

سلام...
خواهش میکنم قابل شمارو نداشت
ممنونم

فرزاد سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://baghbagho.com

چه خوب! - نه، هیچ اشکالی نداره. فقط حداکثر تا 15 ام، بفرست.
راستی پوسته وبلاگت چقدر قشنگ شده! رویایی ِه!

باشه حتما میفرستم برات!!
بابت قالب هم :ممنونم فرزاد جان .....خیلی لطف داری...

علی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:00 ب.ظ http://meidea.blogfa.com

سلام محمد آقای گل.
آفرینننننن درسا رو بخون بعدددددددد......
منم که درسام دارن کمکم امتحاناش شروع میشه....
*****
بابا دس مارم بگیر! ما فقیر فقراییم......اصفهانی خوبه نیستی و گرنه چی میشد....!!شوخی کردم!
ایشالا بعدا بیشتر صحبت خواهیم کرد...
ارادت.
یا علی.

سلام داداش
چشششششششششششششششششششم

نبابا ما خودمون از همه فقیر تریم!
باشه حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد